پرنسس تاریکی
خوشبختی همان لحظه ایست که احساس می کنی خدا کنارت نشسته و تو به احترامش از گناه فاصله می گیری.
انتظار را از کوچه های بن بست بیاموز که دل خوش به تماشای هیچ رهگذری نیستند چشم به راه آمدن کسی می نشینند که اگر بیاید ، ماندنی ست …
نظرات شما عزیزان:
ببخشید دیر سر میزنم دلیلش رو تو آخرین پستم گذاشتم
بخون کمکم کن
يادم آمد کربلا را دشت پر شورو بلا را
گردش يک ظهر غمگين گرم و خونين
لرزش طفلان نالان زير تيغ و نيزه ها را
مي دود طفلي سه ساله پر ز ناله
دل شکسته پاي خسته
آخ باران... آخ باران..
بـا تـو
مي تــــــــوان آسود
در انتهـــــــــــاي راهــــي که به بن بست رسيده است
و بــــــــــــــالا رفت
از ديـــــــــوار روزمرگي ها
و نتـــــــــــرسيد
از آنچه پشت ديــــــــوار است !
ولی به تکیه گاهی نمی اندیشم ...
چشمهایم تر هستند و قرمز ...
ولی رازی ندارم ...
چون مدت هاست ...
دیگر کسی را "خیلی" دوست ندارم !!!
لمس کن لحظه هایم را...
لمس کن کلماتی را که برایت مینویسم تا بخوانی و بفهمی چقدر جایت خالیست...
تابدانی نبودنت ازارم میدهد...
لمس کن نوشته هایی راکه لمس نا شدنیست و عریان که از قلبم برقلم و کاغذ می چکد...
لمس کن گونه هایم را که خیس اشک است و پرشیار...
لمس کن لحظه هایم را...
تویی که میدانی من چگونه عاشقت هستم لمس کن این بی تو بودن ها را...
لمس کن...
نمیدونم چرا احساس میکنم به همه اینها مبتلا شدم
من بودم
تو
و یک عالمه حرف...
و ترازویی که سهم تو را از شعرهایم نشان می داد!!!
کاش بودی و
می فهمیدی
وقت دلتنگی
یک آه
چقدر وزن دارد...
من بودم
تو
و یک عالمه حرف...
و ترازویی که سهم تو را از شعرهایم نشان می داد!!!
کاش بودی و
می فهمیدی
وقت دلتنگی
یک آه
چقدر وزن دارد...